مسعود یه املاکی برا اجاره خونه سراغ داشت که قرار شد بعد اداره بریم سراغش. وسطای احوال پرسیش با طرف منو بهش نشون دادم گفت: خونه رو برا این همکارمون می خوام که تازه از
بوشهر اومدهآقاهه که با شنیدن اسم بوشهر گل از گلش شکفت لبخندی زدو گفت: بذار اول یه خاطره از بوشهر تعریف کنم بعد بریم سراغ اجاره و این حرفا. چند سال قبل، پسر باجناقم دانشگاه بوشهر قبول شدو قرار شد من ببرمش برا ثبت نام. تو حیاط فرودگاه هم تاکسی زرد بود، هم ماشین شخصی. مام چون غریب بودیم به پسر فامیلمون گفتم بیا با این تاکسی زردا بریم که دیگه خیالمون از بابت ندادن کرایه اضافی، جمع باشهسوار تاکسی شدیمو بعد حدود چهل دقیقه خوشو بش کردنو گذشتن از کلی خیابون تنگ که عین بازار بودنو یه جاهائیشم میوه و سبزی می فروختن، رسیدیم دم در هتل دلوار. با راننده حساب کتاب کردیمو یراست رفتیم تو اتاقو بس که خسته بودیم بدون خوردن شام، جیش بوس لالاصبح قرار شد برا گرفتن بلیط برگشت مون، اول همه برم فرودگاه. رفتم لابی هتل و به رسپشن گفتم: میشه لطف کنید یه تاکسی بگیرید که منو ببره فرودگاهرسپشن: اگه حوصله پیاده روی دارید به تاکسی نیازی نیست قربان. فرودگاه از همین جا پیداستآقاهه بنگاهیه: دیدم جز نوک برگشته انگشت اشاره دستش که به در ورودی اشاره می کرد، هیچ جای دیگه بدنش تکون نخوردرسپشن: دقیقاً ته همین خیابون چهارباندی میشه فرودگاهمن: بد کاری کرده شهرو بهتون نشون داده؟ خوب بود بچه تو شهر غریب برا خرید میوه و سبزی در می موند + نوشته شده در سه شنبه ۱۴۰۱/۰۴/۲۱ساعت   توسط امین بینش پژوه | سفرنامه...
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 125 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 19:51