سفرنامه

ساخت وبلاگ
فروردین هشتاد مهدی امرایی رفت اداره موزه ها تا برا منو خودشو اشکانو محمود کارگر، معرفی نامه برای میراث بوشهر بگیره. با اون برگه می شد برا کارورزی دانشجویی به هر موزه ای که دلت می خواست بری و در ازاش از اداره موزه ها پول بگیری. اگرچه مبلغ قابل توجهی نبود، ولی برا یه کار دانشجویی خیلیم بد نبود. من دم رفتن دبًه در آوردمو رفتم موزه بابل، اونام فرامرزو جای من بردن. هوای فروردین بوشهر و برخورد کارکنای وقت اداره میراث بوشهر اونقدر خوب بود که تونست اونا رو برای برگشتن دوباره در تابستون وسوسه کنهپنج سال بعد از اون ماجرا کِشتی پرتلاطم بخت و اقبال من به لطف رضایت حاج آسیه و خانواده میگلی در بندر بوشهر پهلو گرفت تا من با لبی خندون و دلی شاد، توی بوشهر لنگر بندازمو موندگار شم. و تو این سال ها، دوستام بارها ازم پرسیدن: چرا منی که برا ده دوازده روز کارآموزی حاضر نشدم باهاشون برم، الان سالهاست که اینجام؟ جواب این سوال دوستام اما، در دل خوشی ای خلاصه میشه که به تنهایی مهمترین دلیل برا نگه داشتن من تو این سالها بود. دل خوشی ای که با رفاقت سریع پسرای فامیل و از یک ماهیگیری ساده شروع شد حالا که بعد شونزده و نیم سال دارم می رمو، قصه رفتنمم بر ملا شده، از بوشهر چیزای با ارزشی برا بردن دارم. اول از همه سخاوت بی مثال مردمش که لطفشون همیشه شامل حال من شد، بعد صمیمیت عجیب خانواده میگلی با فامیل های سببی و شور غیرقابل وصف خیام خونی بچه های فامیل در شب نشینی های عید ، بعدتر صدای ملکوتی غلامرضاخان دادبه و اشعار منوچهرخان آتشی، و در نهایت افتخار رفاقت با کلی آدم دوست داشتنی و نازنین + نوشته شده در  پنجشنبه ۱۴۰۱/۰۳/۲۶ساعت &nbsp توسط امین بینش پژوه  |  سفرنامه...
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 144 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 19:51

مسعود یه املاکی برا اجاره خونه سراغ داشت که قرار شد بعد اداره بریم سراغش. وسطای احوال پرسیش با طرف منو بهش نشون دادم گفت: خونه رو برا این همکارمون می خوام که تازه از بوشهر اومدهآقاهه که با شنیدن اسم بوشهر گل از گلش شکفت لبخندی زدو گفت: بذار اول یه خاطره از بوشهر تعریف کنم بعد بریم سراغ اجاره و این حرفا. چند سال قبل، پسر باجناقم دانشگاه بوشهر قبول شدو قرار شد من ببرمش برا ثبت نام. تو حیاط فرودگاه هم تاکسی زرد بود، هم ماشین شخصی. مام چون غریب بودیم به پسر فامیلمون گفتم بیا با این تاکسی زردا بریم که دیگه خیالمون از بابت ندادن کرایه اضافی، جمع باشهسوار تاکسی شدیمو بعد حدود چهل دقیقه خوشو بش کردنو گذشتن از کلی خیابون تنگ که عین بازار بودنو یه جاهائیشم میوه و سبزی می فروختن، رسیدیم دم در هتل دلوار. با راننده حساب کتاب کردیمو یراست رفتیم تو اتاقو بس که خسته بودیم بدون خوردن شام، جیش بوس لالاصبح قرار شد برا گرفتن بلیط برگشت مون، اول همه برم فرودگاه. رفتم لابی هتل و به رسپشن گفتم: میشه لطف کنید یه تاکسی بگیرید که منو ببره فرودگاهرسپشن: اگه حوصله پیاده روی دارید به تاکسی نیازی نیست قربان. فرودگاه از همین جا پیداستآقاهه بنگاهیه: دیدم جز نوک برگشته انگشت اشاره دستش که به در ورودی اشاره می کرد، هیچ جای دیگه بدنش تکون نخوردرسپشن: دقیقاً ته همین خیابون چهارباندی میشه فرودگاهمن: بد کاری کرده شهرو بهتون نشون داده؟ خوب بود بچه تو شهر غریب برا خرید میوه و سبزی در می موند + نوشته شده در  سه شنبه ۱۴۰۱/۰۴/۲۱ساعت &nbsp توسط امین بینش پژوه  |  سفرنامه...
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 125 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 19:51